طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

خدایا کفر نمی گویم،....

 

خدایا کفر نمی گویم،


پریشانم،

چه می خواهی تو از جانم؟!

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی،

خداوندا!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای تکه نانی

به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه بازآیی

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی؟!

خداوندا

اگر در روز گرماخیز تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف تر

عمارت های مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی بشر گردی

ز حال بندگانت باخبر گردی

پشیمان می شوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و

از احساس سرشار است... 

دکتر علی شریعتی

 

منبع:وبلاگ وزین یادداشت های 4 فصل


تگها:خدایا,خدایا,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکهخدایا,خدایا,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,خدایا,احساس,داستان,سرگرمی,پیامک,جالب,خواندنی,کفر نان,خدایا,احساس,داستان,سرگرمی,پیامک,جالب,خواندنی,کفرخدایا,خدایا,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,خدایا,احساس,داستان,سرگرمی,پیامک,جالب,خواندنی,کفردکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,دکتر شریعتی,عرش,شب,تکه نان,

 

در راهروی بیمارستان ...!

 
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.
در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".

چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود.
مرد نفسش را در سینه حبس می کند.
دکتر به سمت او می رود.
مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.

دکتر:
 
واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی
روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ...اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده ...
 



با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد.
سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.


با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.

دکتر:
 
هه ! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد !!!!! 
 
منبع: پست من


قصه زندگی دو تا گربه

2 تاگربه با هم ازدواج کردند

 

اوایل زندگی عاشقانه ای داشتند

  

 

به ادامه مطلب مراجعه کنید......

تگها:قصه,عکس,پندآموز,گربه,داستان,عاشقانه,طنز,اجتماعی,خنده دار,قصه

ادامه مطلب ...