طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

در راهروی بیمارستان ...!

 
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.
در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".

چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود.
مرد نفسش را در سینه حبس می کند.
دکتر به سمت او می رود.
مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.

دکتر:
 
واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی
روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ...اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده ...
 



با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد.
سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.


با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.

دکتر:
 
هه ! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد !!!!! 
 
منبع: پست من


نظرات 4 + ارسال نظر
ghasedak شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 15:33 http://www.earsplitting-silence.blogsky.com

هه هه هه . . .
جالب بود
ولی خداییش چه دکتر ظالمی بودا !!!

فاطیما شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:28

وبلاگ خوبی داری موفق باشی ای دوست

دخ شب یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 19:02 http://baby75.blogsky.com

دکتر لابد ....داشته.
مسخره

غزال پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 13:10 http://sibesorkhosefidehava.blogfa.com

خیلی بد ذاتی این همه نفرت از زنها از چی ناشی شده ولی بامزه بود

درباه چی داری حرف میزنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد