طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

پَ نه پَ

رفتم دندونپزشکی به دکتره میگم آقای دکتر این دندون عقلم کج دراومده ... اومدم حسابشو برسی! دکتره میگه یعنی میگی بکشمش؟! پَ نه پَ گفتم دکتری ... یکم نصیحتش کنی بلکه به راه راست هدایت شه  

***

آخه تو آدمی؟؟؟؟؟ - پَ نه پَ؛ تو آدمی! بخشهایی از مکالمۀ آدم و حوا!



***

یارو زده روح الله دادشی رو کشته .. حالا گرفتنش ...میگه حالاچی میشه ؟ اعدامش می کنن؟؟پَ نه پَ میره مرحله بعد محراب فاطمی رو هم بکشه



***

بسته سیگارمو گرفته که از توش سیگار برداره ... میگه اِ اِ اِ همین یه نخه ؟ پَ نه پَ این یه دونه چشم گذاشته، بقیه رفتن قایم شدن !



***

دوستم میگه امروز چندمه ؟ میگم یکم میگه یکم مرداد ؟ پَ نه پَ، امروز یکم فروردینه ... عیدت مبارک عمو جون یه بوس بده....



***

رفتیم کوه ... دارم چوب جمع میکنم ... میگه می خوای با چوبا آتیش درست کنی؟ پَ نه پَ،پشت دریاها شهریست قایقی خواهم ساخت ...



***

رفتم در خونه رفیقم ... از پشت آیفون میگه ... تنهایی؟ پَ نه پَ ، خونه محاصره ست ... بهتره خودتو تسلیم کنی ...



آخرین نفر تو صف نون وایسادم ... زنه اومده میگه نفر اخری؟ پَ نه پَ نفر اولم چون اوسکلم اینجا وایسادم!!!!



***

رفتم به همسایه مون می گم تخم مرغ داری؟ می گه می خوای غذا درست کنی؟ پَ نه پَ ، می خوام بخوابم روشون تا جوجه بشن بفهمم مادر بودن چه حسی داره!!



***

دارم به خواهر زادم دیکته میگم ... رسیده آخر خط میگه دایی برم سر خط ؟! پَ نه پَ بقیشو رو فرش بنویس !



***

به بابام میگم تلویزیونو بزن کانال دو ... میگه روشنش کنم ؟ پَ نه پَ، تو بزن دو ... من هُل میدم روشن شه ....



***

رو در اتاقم علامت « ورود ممنوع » زدم. رفیقم اومده تو، میگه اینو زدی که کسی نیاد تووو؟ پَ نه پَ زدم که کسی جلو در پارک نکن



***

رفتم سوپر مارکت میگم یه نوشابه بزرگ بده ... میگه یعنی خانواده باشه ؟! پَ نه پَ مجردم بود اشکالی نداره ... فقط محجوب باشه ... اهل نماز و روزه



***

رفتم پرنده فروشی میگم آقا قناری‌های نر و مادتون کدومان ؟ میگه میخوای بخری ؟ پَ نه پَ مامور منکراتم اومدم ببینم قفسشون یه وقت مختلط نباشه



***

سر کلاس دستمو بلند کردم استاد میگه سوال داری ؟ پَ نه پَ « های هیتلر »



***

تو تاکسی نشستم ... میگم آقا پیاده میشم ... میگه نگه دارم ؟ پَ نه پَ چه کاریه ! ... خودمو پرت میکنم بیرون ... دیگه بالاخره شمام خسته شدی از صبح پشت فرمون



***

به استاد میگم لطفا کمکم کنید دارم مشروط میشم میگه نمره میخوای گفتم پَ نه پَ نظر شما رو در مورد مقدار و جنس خاکی که باید بریزم تو سرم میخوام!



***

طوطی گرفتم فامیلمون اومده میگه طوطیه؟ گفتم پَ نه پَ یا کریمه یه کم با فتوشاپ تغییرش دادم



***

حواسم نبود با صورت رفتم تو در میگه ندیدیش؟ گفتم پَ نه پَ من دارکوبم می خوام با منقار یه سوراخ برا خودم باز کنم برم تو



***

به اپراتور اداره میگم لطفا شماره فلانی رو برام بگیر . میگه گرفتم وصل کنم؟ گفتم پَ نه پَ فوت کن , قطع کن

خاطره ای از دکتر شریعتی

« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست

که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل؛
...
...
اول آنکه کچل بود،

دوم اینکه سیگار می کشید .

و سوم – که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!

… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،

آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه :

زن داشتم ،سیگار می کشیدم وکچل شده بودم.

وتازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران که ابراز انزجار می کند

ممکن است در خودش بوجود آید . . .