طبق معمول هر هفته، خانم نسبتا مسن محلّه داشت ازجلسه موعظه برمی گشت
در همین اثنا نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: "مامان بزرگ، تو مراسم امروز، براتون چه موعظه ای کردند؟"
مادربزرگ مدّتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: "عزیز، اصلا یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم"
نوه پوزخندی زد و بهش گفت:" تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته به جلسه موعظه میری؟"
مادر بزرگ لبخندی زد و خم شد، سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه اش و گفت:" جون دلم اگه ممکنه بری اینو از حوض، پُرِ آب کنی و برام بیاری"
نوه با تعجّب پرسید: "تو این سبد؟ غیر ممکنه، با این همه شکاف و درز داخل سبد !" و مادربزرگ اصرار کرد :" لطفا عزیزم "
نوه غرولند کنان، سبد رو برداشت و رفت، اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت:" من می دونستم که امکان پذیر نیست، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !"
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت:" آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده، یه نگاه بنداز"
مرسی اون یه مطلب فونتش عوض شد مشکل دار شد منم لینکیدمت
خیلی جالب و پندآموز بود
بالاخره شنیدن حرفای خوب یه جایی تاثیر خودشو میذاره البته به شرط اینکه اون حرفا و موعظه ها واقعا ارزش شنیدن داشته باشه
سلام گلم
وب لاگ قشنگی داری
من تورو به اسم طلوع لینکت میکنم
اگه مایل بودی تو هم منو به عشق آتشین لینک کن
مر30
ذهن ما از آب گذشته. کمی اسید لازم داره... !