دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد.
پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
« لورای عزیز،
متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به توخیانت کرده ام!!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم.
من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست»
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، ازهمه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها راکه کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون:
«روبرت،
مراببخش،
اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم،
لطفاً عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان.....»
منبع :سایت ایران جوک
طبق معمول هر هفته، خانم نسبتا مسن محلّه داشت ازجلسه موعظه برمی گشت
در همین اثنا نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: "مامان بزرگ، تو مراسم امروز، براتون چه موعظه ای کردند؟"
مادربزرگ مدّتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: "عزیز، اصلا یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم"
نوه پوزخندی زد و بهش گفت:" تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته به جلسه موعظه میری؟"
مادر بزرگ لبخندی زد و خم شد، سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه اش و گفت:" جون دلم اگه ممکنه بری اینو از حوض، پُرِ آب کنی و برام بیاری"
نوه با تعجّب پرسید: "تو این سبد؟ غیر ممکنه، با این همه شکاف و درز داخل سبد !" و مادربزرگ اصرار کرد :" لطفا عزیزم "
نوه غرولند کنان، سبد رو برداشت و رفت، اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت:" من می دونستم که امکان پذیر نیست، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !"
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت:" آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده، یه نگاه بنداز"