روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد .
ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد .
با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید . آنها کودک را روی تاب گذاشتند .
خدایا ! چه می دید ! پسرک عقب مانده ذهنی بود
با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت ، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت .
چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد
بالاخره توفیق شد.!
سلام مطلب قشنگی بود
و ممنون از اینکه بهم سر زدی
موفق باشی
سلام
ممنونم
وب شما هم جالبه و مطالبش تامل برانگیز
سلام
خیلی باحال و جالب بود
پیشاپیش سال نو مبارک
موفق باشید
ممنون
من هم سال نو رو به شما تبرینک میگم