طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

منتسب به یک کشیش

 جوان و آزاد که بودم، تصوراتم هیچ محدودیتی نداشتند و در خیال خود می خواستم دنیا را تغییر دهم. پیر تر و عاقلتر که شدم، فهمیدم که دنیا تغییر نمی کند، بنابراین انتظارم را کم و به عوض کردن کشورم قناعت کردم. ولی کشورم هم نمی خواست تغییر کند. به میانسالی که رسیدم، آخرین تواناییهایم را به کار گرفتم تا فقط خانواده ام را تغییر دهم، ولی پناه بر خدا! آنها هم نمی خواستند عوض شوند. و اینک که در بستر مرگ آرمیده ام ، ناگهان دریافته ام که: "اگر فقط خودم را تغییر می دادم، خانواده ام هم تغییر می کرد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را هم عوض کنم و چه کسی می داند، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم.

 

فرشته مشعل به دست با سطل آب

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای نیمه روشن و تاریک راه می رفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید : « این مشعل و سطل آب را کجا می بری ؟»

فرشته جواب داد : « می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب ، آتش های جهنم را خاموش کنم . آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد؟! »

 

سیاستمدار

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند.
پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب.
amstory.mihanblog.com
کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد ..»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست.
اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت.
در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد.

با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند .
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد.
سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن نوشید.....

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد! »