طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

طلوع☼

بزرگترین افسوس آدمی این است که حس میکندمیخواهد ولی نمی تواند... و به یاد می آورد زمانی را که می توانست ولی نخواست...

فقط نگاه می کنم...


۱ - من و آن خانم با هم سوار تاکسی شدیم . هر دو بعد از سوار شدن ، یک پانصدی به راننده دادیم، هر دو با هم دم میدان صنعت پیاده شدیم و راننده به هر دویمان کمی پول برگرداند؛ به آن خانم 50 تومان و به من 100 تومان . چرا؟ نمی دانم . بحث شد . زن 50 تومان دیگرش را می خواست و راننده فریاد می زد و می گفت کرایه همین است و من به خودم شک می کردم . احساس می کردم توی خواب افتاده ام.


2 - می خواستم سوار اتوبوس شوم . قبل از سوار شدن یک اسکناس دادم به راننده و راننده گفت که باقی اش را موقع پیاده شدن ازش بگیرم.

ترافیک بود و خیلی دیر به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن رفتم و به راننده گفتم قرار بوده باقی پولم را الان بهم بدهد. راننده با یک حالت طعنه آمیز نگاهم کرد و گفت: « هنوز یادت است؟ »


3 - تا سوار ماشین شدیم، پسر یک 1000 تومانی گرفت جلوی راننده، راننده باقی پولش را پس داد . 40 دقیقه بعد که به مقصد رسیدیم پسر دوباره یک 1000 تومانی گرفت جلوی راننده و مرد یک نگاهی به او اندخت و دوباره پول را گرفت و انداخت روی داشبورد. این بار چیزی هم پس نداد . پسر ژولیده و درهم و توی فکر بود و مرد قبراق و شاداب.



بعضی ها از کی و چرا دزد شدند؟؟؟


ه.ج- صالحی زاده


نظرات 1 + ارسال نظر
میلاد یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:55 http://chashmanekhamush.blogsky.com

تامل بر انگیز بود
راستش خودمون خواستیم.
یعنی از ماست که بر است!
اگه نمی زاشتیم اونا که در راس کارن اینجوری ازمون بدزدن، ما هم به دزدی از هم عادت نمی کردیم.

من بروزم، سری به ما بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد